هادی نفسنفس میزد و بریدهبریده میگفت: پ.پ.پیدا کردم! گرمای ظهر تابستان، با آتش شور و شوق درونی او همراه شده بود؛ اما بالاخره لیوان آبی که پوریا برایش آورد، کمی آرامش کرد! سعید گفت: حالا درستوحسابی حرف بزن تا بفهمم چی میگی!
ادامه مطلب
درباره این سایت